Monday, February 19, 2007

صادق هدایت

صادق هدایت در 28 بهمن ماه سال 1281 در تهران بدنیا آمد.
28 بهمن ماه تولد یک نویسنده عجیب با افکاری عجیب است.نویسنده ای که انسان را به دنیایی دیگر میبرد.نویسنده ای که با افکارش حواس انسان را به دنیایی دیگر میبرد.از کتابهایی که هدایت نوشته میتوان اینها را نام برد:سگ ولگرد،اصفهان نصف جهان،مسخ،سه قطره خون،دیوار،زنده به گور،زند و هومن یسین،وغ وغ ساهاب و کتاب به نام بوف کور.چقدر در این کتاب زیبا نوشته است و چقدر حالات یک انسان را به خوبی به تصویر کشیده است.من خودم به شخصه این کتاب را سه بار خواندم.
یادم می آید بار اول که میخواستم صادق هدایت بخونم اومدم کتاب بوف کور رو شروع کردم به خوندن و یادمه وسطاش خوابم برد.بعد به کتابفروشی آرین در میرداماد رفتم ماجرا را به آقایی که اونجا بود و من همیشه ازش کتاب میخریدم گفتم و گفت که تو اشتباه کردی این کتاب رو خوندی چون هم سنگینه و هم با افکار صادق هدایت آشنا نشدی.گفتم خوب پس میگی چیکار کنم؟گفت اول باید از کتابهای سبکترش شروع کنی مثل سگ ولگرد و بعد پله پله بیای بالا.من هم سگ ولگرد رو خریدم.وشروع کردم به خواندن.یکی از داستانهای جالبش تاریکخانه هست.که یه کم از اون رو اینجا مینویسم
:من اصلا تنبل آفریده شدم.ــ کار و کوشش مال مردم تو خالیس،به این وسیله میخوان چاله ای که تو خودشونه پر بکنن.مال اشخاص گداگشنس که از زیر بته بیرون آمدن.اما پدران من که تو خالی بودن!زیاد کار کردنو و زیاد زحمت کشیدنو،فکر کردنو،دیدنو،دقایقی تنبلی گذروندن.ـاین چاله تو اونا پر شده بود و همه ارث تنبلی شونو به من دادن.من افتخاری به اجدادم نمیکنم،علاوه بر اینکه توی این مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود نداره و هرکدوم از دوله ها و سلطنه ها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش از اونا دزد،یا گردنه گیر،یا دلقک درباری و یا صراف بوده،وانگهی اگه زیاد پا پی اجدادم بشیم بلاخره جد هرکس به گوریل و شمپانزه میرسه.اما چیزی که هس،من برای کار آفریده نشده بودم.اشخاص تازه به دوران رسیده متجدد فقط میتونن به قول خودشون توی این محیط عرض اندام بکنن،جامعه یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون درست کردنو در کوچکترین وظایف زندگی باید قوانین جبری وتعبد اونا رو مثه کپسول قورت داد!این اسارتی که اسمشو کار گذاشتن و هر کسی حق زندگی خودشو باید از اونا گدائی بکنه!توی این محیط فقط یه دسته دزد،احمق بی شرم وناخوش حق زندگی دارند و اگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن ((قابل زندگی نیس!))دردهائی که من داشتم،بارموروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن!خستگی پدرانم در من باقی مونده ونستالژی این گذشته رو در خود حس میکردم.
در کتاب دیگر به نام زنده بگور در داستان زنده به گور مینویسد:اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم،میتوانستم بگویم،نه یک احساساتی هست،یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ،نمیشود گفت ،آدم را مسخره میکنند،هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
در کتاب بوف کور مینویسد:در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد،چون عوما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد،مردم بر سیبل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیزی تلقی بکنند؛زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
در جایی دیگر در همان بوف کور میگوید:فقط یکبار این دختر خودش را به من تسلیم کردـ هیچ وقت فراموش نخواهم کردـ آن هم سر بالین مادر مرده اش.خیلی از شب گذشته بود،من برای آخرین وداع همین که همه ی اهل خانه به خواب رفتند با پیراهن و زیر شلواری ،بلند شدم،در اتاق مرده رفتم.دیدم دو شمع کافوری بالای سرش میسوخت.یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند،برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند.پارچه روی صورتش را که پس زدم،عمه ام را با آن قیافه با وقار و گیرنده اش دیدم.مثل اینکه همه ی علاقه های زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود.یک حالتی که مرا وادار کرنش میکرد.ولی در عین حال ،مرگ به نظرم اتفاق معمولی وطبیعی آمد.لبخند تمسخر آمیزی گوشه لب او خشک شده بود.خواستم دستش را ببوسم و از اتاق خارج شوم،ولی رویم را که برگردانیدم،همین لکاته که حالا زنم است،وارد شد و روبروی مادر مرده،مادرش،با چه حرارتی خودش را به من چسبانید،مرا به سوی خودش میکشید و چه بوسه ها آبداری از من کرد!من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم.اما تکلیفم را نمیدانستم.مرده با دندانهای ریک زده اش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود؛به نظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود.من بی اختیار،او را در آغوش کشیدم و بوسیدم؛ولی در این لحظه پرده ی اتاق مجاور پس رفت و شوهر عمه ام،پدر همین لکاته قوز کرده و شالگردن بسته وارد اتاق شد.
این یکی دیگه آخریشه چون باید برم بیرون:با وجود این که خواهر برادر شیری بودیم ،برای اینکه آبروی آن ها به باد نرود،مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم،چون این دختر باکره نبود.این مطلب را هم نمیدانستم،من اصلا نتوانستم بدانم،فقط به من رسانده بودند.همان شب عروسی ،وقتی که توی اتاق تنها ماندیم،من هرچه التماس درخواست کردم،به خرجش نرفت و لخت نشد.میگفت:(بی نمازم).مرا اصلا به طرف خودش راه نداد،چراغ را خاموش کرد ورفت آن طرف اتاق خوابید.مثل بید به خودش میلرزید،انگاری که او را در سیاه چال با یک اژدها نداخته بودند.کسی باور نمیکند،یعنی باور کردنی هم نیست،او نگذاشت که من یک ماچ از روی لپ هایش بکنم.
او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود،خون کبوتر به آن زده بود؛ نمیدانم.شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشق بازی خودش نگه داشته بود، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند؛ آن وقت، همه به من تبریک میگفتند، به هم چشمک میزدند، ولابد توی دلشان میگفتند:(یارو دیشب قلعه رو گرفته؟) و من به روی مبارکم نمی آوردم.

پینوشت:
سایت رسمی صادق هدایت.این سایت شامل زندگی نامه و همینطور متن کامل داستانها ی هدایت و همینطور عکسها و نقاشیهایی که او کشیده است